بتمن و جوکر
بتمن و جوکر را نگاه میکنم،
رسیدم به آن صحنه ایی که ریچل و آن آقای موبور(هاروی) را بسته اند.
هر کدام در دو مکان مجزا، با کلی بمب و سیم و مفتول که در طراحی صحنه به کار رفته..
با تلفن به هم مرتبط اند…
ریچل به هاروی که عاشقش هم هست میگوید:
فقط یکی از ما میتواند از اینجا جان سالم به در ببرد..
هاروی چشمانش میدرخشد، با لحن خاص خود میگوید : اوکی!
و به دنبال راهی میگردد برای نجات،
در چشمانش تصمیم و اراده ی نجات ریچل برق میزند…
حسودی ام میشود شازده،
به فلان شخصیت پیزوری درون داستان حسودی ام میشود…
خاطرات را مرور میکنم،
..
تو هم میخواستی من را نجات بدهی؟!
.
از اینکه اینها را بخوانی خجالت میکشم، چه خوب است که نمیتوانی..
شاید بعد از خواندنشان بگویی که این دختره چرا اینجوریه؟!
.
و شاید هم برای این مطلب کامنت بگذاری:
“سرو” واقعن من رو اینجوری شناختی؟